حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
علی اکبر
اگر آن ترک شیرازی بدست ارد دل ما را
همین حالا همین حالا , بگیرم دست بالا را
همین را میتوانم کرد , به عشق خال هندویش
نه چون حافظ ندارم من سمرقند و بخارا را
زنجیر محبت
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که
نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود وشوهرتفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد .ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد......
آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی آموخته ام ........
ادامه مطلب ...زندگی خوابگاهی...
اولین روزهای خوابگاه
ساعت ۲ نصف شب(یک اتاق)
ساعت ۳ نصف شب(کل خوابگاه منهای سرپرست )
ساعت ۴ صبح هنگام خواب
وضعیت تحصیل در خوابگاه
گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذشت چند روز
پایان گفت و گو
امکانات غذایی در خوابگاه
طریقه ظرف شستن در خوابگاه
و این هم آخر عاقبت زندگی در خوابگاه!!
چی بگم !!
یکی یه روز میاد تو زندگیت
فکر میکنی میتونه تنهایی تو پر کنه میتونه سنگ صبرت باشه میتونه تو مواقعی که دلت از دست کسی پره به حرفات گوش بده و راهنماییت کنه
به قول خودش ین از اون آدمای خورده شیشه دار نیست
هر روز یه کاری میکنه که اعتمادتو جلب کنه
اما حرفای ضد و نقیض زیاد میزنه اما تو روی همشون چشم میبندی
ادعای صداقت داره
تو بی صداقتی میبینی و چشماتو میبندی
میگه شدی همه زندگیش میدونی راست نمیگه به روی خودت نمیاری اما
اون شده همه زندگیه تو
روز به روز وابستگی بیشتر میشه
ادعای دوست داشتنتو داره
نمیدونی راست میگه یا نه
به روی خودت نمیاری
اما تو هم دل تو دلت نیست
اما یهو همه دیوار اعتماد که داره یواش یواش بالا میره میریزه پایین
حالا می فهمی تو این دنیا ...........
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل که من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست ....
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست
خروش موج، با من می کند نجوا،
که « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت !
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت ... »
*****
مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر کنم نیست ،
امید آنکه جان خسته ام را ،
به آن نادیده ساحل افکنم نیست . . . . .
ضدحال یعنی وقتی منتظر فیلم مورد علاقت هستی برق بره! |